مهم نیست چقدر امکانات دارید
تاريخ : چهار شنبه 19 مهر 1391 | 21:34 | نویسنده : محمد |
تاريخ : چهار شنبه 12 مهر 1391 | 15:2 | نویسنده : محمد |
تاريخ : چهار شنبه 12 مهر 1386 | 14:33 | نویسنده : محمد |
تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1391 | 19:56 | نویسنده : محمد |

زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می‌آورد. افکاری که مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای این‌که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌الله خوشبخت شی مادر! پدرم هم سرتکان داد: بله، اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!
و همه از این شوخی خندیدند جز من که مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود که مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی که یک تنه بچه‌هایش را بزرگ کرده و نصف دنیا را هم با پولی که از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم که بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود که دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌کشیدم و خودخوری می‌کردم. تازه در شرکت تعمیرات کامپیو‌تر با یکی از دوستانم شریک شده بودم. به گذشته که نگاه می‌کردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت کنکور قبول شدم و در دانشگاه هم کار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌کردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم که همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.
به خودم که آمدم کارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سرکار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تک مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌کردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فکر می‌کردم اما رویم نمی‌شد به کسی چیزی بگویم. اما حالا که دوستانم همه ازدواج کرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح کرده بودند باید تکانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: داستان , کوتاه , ازدواج , پند , آموز , پند آموز , داستان آموزنده , داستان ازدواج , داستان های ازدواج , داستان پند آموز ازدواج , مهریه سنگین ,

تاريخ : دو شنبه 10 مهر 1391 | 16:41 | نویسنده : محمد |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.