داستان کوتاه مرد مست

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره…
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: داستان , کوتاه , مرد , مست , ازداوج , زن , من , کردم , شب , تخت , لباس , کفش ,

تاريخ : پنج شنبه 6 مهر 1391 | 21:1 | نویسنده : محمد |

بترس

 

 

 

 

 من میگویم بترس!

 بترس از مردهایی که همه جای خانه شان دستمال کاغذی پیدا می شود. بترس از مردهایی که انگشت های نوازشگرشان پستی و بلندی های بدن ات را هنرمندانه پیدا می کنند.بترس از مردانی که روی تخت خوابشان موی زنهای مختلف پیدا میکنی! بترس از مردهایی که آدامس کبالت توی داشبرد ماشینشان،یا طبقه سوم کتابخانه شان پیدا می شود. بترس از مردهایی که فرق Always و Alldays را می دانند. بترس از مرد هایی که برای هر مناسبتی یک حوله‌ی نو از توی کمدشان بیرون می‌آورند. بترس از مردهایی که روبه روی تو نشسسته اند، پشت میزشان، یک‌هو بلند می‌شوند، می‌آیند و از بالای سرت، دارت ها را از روی صفحه بر می‌دارند، برمی‌گردند پشت میزشان و یکی یکی دارت ها پرت می‌کنند. با آرامش. به طرف صفحه ای که بالای سر تو آویزان است. و البته همیشه به هدف می‌زنند. بترس از مردهایی که می‌دانند کِی بگویند: « جان... جانم...» بترس از مردهایی که با خودشان فکر می‌کنند:« این حلقه‌ی سیاه چیه دور چشماش...» و می‌گویند:« تو چشمات سایه وخط چشم پر رنگی خورده ها بانو!» بترس از مردهایی که می‌دانند گاهی باید برایت عاشقانه بنوازند و گاهی «یه شب مهتاب» شاملو را بخوانند!. بترس از مردهایی که حواسشان جمع است،خیلی جمع است، آن‌قدر که وقتی در یک روزِ خاص، می‌آیند دیدن ات، سرخ می‌شوی. از شرم و از لذت.بانو او کارش را بلد است ..به همه اینگونه است ساده نباش.برای او مهم نیست جه شکل و شمایلی برای او همین مهم است که زن هستی.. بترس از مردهایی که کنارشان فکر می‌کنی زیباترینی، بهترینی. که وقتی هستند، فکر می‌کنی زندگی شاید چیز دل‌نشینی باشد. اما نیست"..... لاقل بانو تشخیص بده این بار به خاطر خدا تشخیص بده که این همانی نیست که باید برای همیشه باشد

 

 

 

می گفت: «نترس بانو!»

 


موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: بترس , بانو , always , alldays , دستمال , کاغذی , تخت , زن , موی , مو , جان , جانم , نترس , ,

تاريخ : شنبه 17 دی 1390 | 15:2 | نویسنده : محمد |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.