یادت هست مادر ...

 

یادت هست مــــادر؟؟؟

 

اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، كشتی؛ تا یك لقمه بیشتر بخورم

 

یادت هست؟ شدی خلبان، ملوان، لوكوموتیوران؛

...

می گفتی بخور تا بزرگ بشی آقا شیره

 

و من عادت كردم كه هر چیزی را بدون اینكه دوست داشته باشم قورت بدهم

 

حتی بغض های نتركیده ام را...


موضوعات مرتبط: دل نوشته ، ،
برچسب‌ها: مادر , mather , یادت , هست , rememmber , man , girl , دختر , بغض , کردم , ش , م , ا , ر , ه , نترکیده , تریک , پاره , را , قورت , پرده , باشم , دوست , دارم , عادت , هر , چیزی , عشق , عکس , دانلود , دکلمه , دخترانه , حرف , منطق ,

تاريخ : جمعه 9 اسفند 1392 | 1:28 | نویسنده : محمد |
تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1391 | 17:43 | نویسنده : محمد |

 

 فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست

 


موضوعات مرتبط: نوشته ، ،
برچسب‌ها: فقط , کسی , میفهمه , عشق , عاشقانه , عاشقی , دلتنگ , دلتنگی , را , طعم , وابستگی , به , کسی , ,

تاريخ : یک شنبه 23 مهر 1391 | 17:13 | نویسنده : محمد |

 

گستاخی خیالم را ببخش...
..
که حتی...
..
لحظه ای ...
..
یادت را رها نمیکند ... !

موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،
برچسب‌ها: گستاخی , خیال , ببخش , یاد , یادت , را , فراموش , نمیکنم , رها , نکرد ,

تاريخ : چهار شنبه 12 مهر 1391 | 20:27 | نویسنده : محمد |

مردها...

را با سبیل هایشان میشناسند
با قطر بازوهایشان

با کلفتی صدایشان

با جیب های خالی یا پرشان

با کفش های کهنه...
یا اتومبیل آخرین مدلشان
اما کسی مرد ها را با قلبشان نمیشناسد
قلبی که پشت غرور مردانگی شان پنهان شده

قلبی که بزرگتر از قلب کوچک شماست
قلبی که می افتد..
از دست ظریفی
قلبی که......

میشکند....آرام و بی صدا
صدای شکستنش
.پشت صدای مردانه شان
به گوش هیچ ظریفی نمیرسد......!

 


موضوعات مرتبط: نوشته ، ،
برچسب‌ها: مرد , ها , را , جملات , عشقی , عشقولانه , دکلمه , عکس , آرام , عاشقانه , زیبا , متن , نوشته , داستان , عشق و عشق , دوست , مردانه , قلب , زن ,

تاريخ : دو شنبه 19 دی 1390 | 17:19 | نویسنده : محمد |

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع كرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب


باش که به او نگاه نكنی. سرت را به زیر افكن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی كه


از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی كه مسحور شیطان میشوی. از او


حذر كن كه یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری كه خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت


میکند مراقب باش....


و من بی آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.

شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد كه: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس



شكر كن و هیچ مگو....

گفتم: به چشم.


در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم.



چقدر دوست میداشتم بر موجی كه مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.


هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا كسی كه نمیشناختم اما حضورش را


و نیاز به وجودش را حس می كردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم.


نمیدانستم چرا؟

قطره اشكی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...


به خدا نگاهی كردم مثل همیشه لبخندی با شكوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنكه حرفی بزنم و دردم را بگویم،



میدانست.

با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش كه او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا



قدرش را ندانی و حرمتش را بشكنی كه او بسیار شكننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی


كه در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش



نگاه نكن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهیای این دیدار كنم...

من اشكریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید كردی ؟!


خدا گفت: من؟!!


فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سكوت كردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!


خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سكوت نكردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای



مرا ...

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تكرار میكند...‬



موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: وقتی , خدا , خداوند , زن , را , آفرید , عاشقانه , عشقولانه , جملات , جمله , داستان , داستان خدا , مناجات , با , دکلمه , شعر , گفت , خدا گفت ,

تاريخ : یک شنبه 18 دی 1390 | 22:0 | نویسنده : محمد |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.